http://up.iranblog.com/images/gwrrffgw1rahd0qwb44.gif


عاشقانه ها

عکـس و مطالب عاشقانه







نوشته شده در دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:55 توسط رویا| |

نوشته شده در دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:11 توسط رویا| |


ادامه مطلب
نوشته شده در 9 تير 1389برچسب:,ساعت 2:22 توسط رویا| |


ادامه مطلب
نوشته شده در 9 تير 1389برچسب:,ساعت 2:21 توسط رویا| |


ادامه مطلب
نوشته شده در 9 تير 1389برچسب:,ساعت 2:19 توسط رویا| |

Click to view full size image

نوشته شده در 3 ارديبهشت 1389برچسب:,ساعت 15:41 توسط رویا| |

 

 
جزیره
 
نوشته های NSB عاشقانه و احساسی
 
 
جزیره
من همون جزیره بودم، خاکی و صمیمی و گرم ، واسه عشق بازی موجها ، قامتم یه بستر نرم ...
یه عزیز دردونه بودم ، پیشه چشم خیسه موجها ، یه نگین سبز خالص ، توی انگشتر دریا ...
تا که یک روز تو رسیدی ، توی قلبم پا گذاشتی...!!! غصه های عاشقی رو ، تو وجودم جا گذاشتی...
 زیر رگبار نگاهت ، دلم انگار زیرو رو شد ، برای داشتن عشقت ، همه جونم آرزو شد.
 تا نفس کشیدی انگار ، نفسم برید تو سینه ، ابر و باد و دریا گفتن ، حس عاشقی همینه.
اومدی تو سرنوشتم ، بی بهونه پا گذاشتی ، اما تا . . .
 


 


ادامه مطلب
نوشته شده در 3 ارديبهشت 1389برچسب:,ساعت 15:39 توسط رویا| |

 

غروب
بهترین نوشته های احساسی در بهار بیست
 
چشمای منتظر به پیچ جاده دلهره های دل پاک و ساده ، پنجره ی باز و غروب پاییز نم نم بارون تو خیابون خیس .
یاد تو هر تنگ غروب تو قلب من میکوبه سهم من از با تو بودن غم تلخ غروبه ، غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده برام یه یادگاریه جز اون چیزی نمونده...
 چشمای منتظر به پیچ جاده دلهره های دل پاک و ساده پنجره ی باز و غروب پاییز نم نم بارون تو خیابون خیس .
 یاد تو هر تنگ غروب تو قلب من میکوبه سهم من از با تو بودن غم تلخ غروبه ، غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده برام یه یادگاریه جز اون چیزی نمونده...
تو ذهن کوچه های آشنایی پرشده از پاییز تن طلایی تو نیستی و وجودم و گرفته شاخه ی خشک پیچک تنهایی!
یاد تو هر تنگ غروب تو قلب من میکوبه سهم من از با تو بودن غم تلخ غروبه...
غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده برام یه یادگاریه جز اون چیزی نمونده...
تو ذهن کوچه های آشنایی پرشده از پاییز تن طلایی تو نیستی و وجودم و گرفته شاخه ی خشک پیچک تنهایی!
یاد تو هر تنگ غروب تو قلب من میکوبه سهم من از با تو بودن غم تلخ غروبه...
غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده برام یه یادگاریه جز اون چیزی نمونده...
نوشته شده در 3 ارديبهشت 1389برچسب:,ساعت 15:38 توسط رویا| |

نوشته شده در 8 فروردين 1389برچسب:,ساعت 17:33 توسط رویا| |

نوشته شده در 14 اسفند 1388برچسب:,ساعت 21:16 توسط رویا| |


ادامه مطلب
نوشته شده در 14 اسفند 1388برچسب:,ساعت 21:14 توسط رویا| |

نوشته شده در چهار شنبه 28 بهمن 1388برچسب:,ساعت 20:18 توسط رویا| |

نوشته شده در چهار شنبه 28 بهمن 1388برچسب:,ساعت 20:18 توسط رویا| |

www.kocholo.org سايت كوچولو - عكس هاي عاشقانه و لاو


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 9 دی 1388برچسب:,ساعت 12:35 توسط رویا| |

سلام دوستان به وبلاگ عاشقانه ها خوش اومدین امیدوارم از وبلاگم خوشتون بیاد اینم آدرس وب اصلی من

www.0348.blogfa.com

نوشته شده در سه شنبه 8 دی 1388برچسب:,ساعت 3:53 توسط رویا| |


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 21 آذر 1388برچسب:,ساعت 10:47 توسط رویا| |


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 14 آذر 1388برچسب:,ساعت 10:34 توسط رویا| |

تمام زندگيم را دلتنگي پر کرده است...

دلتنگي از کسي که دوستش داشتم و عميق ترين درد ها و رنجهاي عالم را در رگهايم جاري کرد !

درد هايي که کابوس شبها و حقيقت روزهايم شد٬ دوری از تو حسرتي عميق به قلبم آويخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهاي دردناک داغ ستم پوشاند

 دلتنگی براي کسي که فرصت اندکي براي خواستنش ٬ براي داشتنش داشتم.    

دلتنگي از مرزهايي که دورم کشيدند و مرا وادار کردند به دست خويش از کساني که دوستشان دارم کنده شوم .

در انسوي مرزها دوست داشتن گناه است ٬ حق من نيست ٬ به اتش گناهي که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .

رنجي انچنان زندگي مرا پر کرده است٬ آنچنان دستهاي مرا از ....

برای خواندن بقیه این متن احساسی به بخش ادامه مطلب مراجعه کنید



««« ادامـــه مــطــلــب »»»

ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 14 آذر 1388برچسب:,ساعت 10:30 توسط رویا| |

 

حس خوبي است ! ديدن و بودن تمام آنهايي كه دوستشان

داري . آنان كه از آغاز گرماي نفسهاشان تلخي هايت را زدود و

بارها چيدن خوشه ي بشارت را با سر انگشتان مهربانشان نظاره

كردي ... چه نعمتي است اينجا قدم زدن و سر مستانه از درد

خويشتن رهايي يافتن و اندكي آسوده گشتن . اينجا مي شود

غبار را زدود . خاك عكسهاي كهنه را تكاند . انار هاي سرخ را دانه

كرد و گلپر پاشيد . پرده ي خاطرات را تكاني داد و از پيله ي

تنهايي بيرون خزيد . مي شود نگاه كرد و به شمار انگشتان دست

نفس كشيد بي درد ، بي بغض ، بي شك .... اينجا مي شود

خانه كرد . آذين بست و خوش پوشيد . سيب سرخ آورد و كمي

اشتياق ! مي شود گوش داد و صداي گام هاي مسافر را شنيد .

در بگشا ! اينجا مي شود ميزبان شد عابران پر اميد را ....

همين ... سبز ترين باشيد

نوشته شده در شنبه 14 آذر 1388برچسب:,ساعت 10:9 توسط رویا| |

نوشته شده در شنبه 14 آذر 1388برچسب:,ساعت 10:4 توسط رویا| |

Click to view full size image
نوشته شده در شنبه 14 آذر 1388برچسب:,ساعت 10:3 توسط رویا| |

 

ميدونی ، گاهی اوقات ، توی بعضی شرايط ، يه بُغض سنگين راه

گلومو می بنده ... تو اون لحظه دلم ميخواد منفجر

بشم ... آره ،

منفجر بشم و مشکلاتم رو به همه بگم ، بگم که

دارم چه دردی

رو تحمل ميکنم و روحم زير اين فشار داره داغون

ميشه ..........

اما ميدونی ، همون موقع به خودم ميگم : که چی؟

برای چی بايد

مشکلاتم رو به ديگران بگم ؟؟؟؟ ... بگم که

چشماشون پُر از

اشک بشه و دلشون برام بسوزه و بگن :”آخی ...

بيچاره چه

دردی رو داره تحمل ميکنه !!!!!!!! نه ...هرگز ! اين

دلسوزيا .. اين

ترحم ها ، حالمو بهم ميزنه ! برای همين تا حالا

تحمل کردم و دم

نزدم ،.... ميدونم تو هم مثل منی ...ولی ، ميدونی

تفاوت من و تو

چيه؟؟؟!! اينه که تو وقتی اون بُغض تا گلوت مياد و

ميخواد بترکه ،

تو اين اجازه رو بهش نميدی ، آره ، تو اين اراده رو

داری که اجازه

ندی اين بُغض بترکه...ولی من ، من اين اراده رو

ندارم ، من اجازه

ميدم بُغضم بترکه و اشکام بريزه رو گونه هام ... به

خيال خودم

آروم ميشم ، اما انگار بدتر ميشه !! ... برای همينه

که حالا سعی

ميکنم گريه هم نکنم ، بشم يه سنگ که به هيچی

توجه نداره ،

يعنی توی اين دوره زمونه بايد يه سنگ بود تا باقی

موند ، يه سنگ

خارا .... اما ، فکر که ميکنم ، ميبينم حتی سنگ

بودن هم ارادهء

قوی می خواد!!!!!!!

نوشته شده در شنبه 14 آذر 1388برچسب:,ساعت 10:10 توسط رویا| |

 

عاشقانه گفته هایت عجیب بر دلم نقش می بندد

زمانه با

تو هم ساز نیست عزیز من ! وگرنه ، از دل فارغ و از

سر هویدا می

گشت عشق کودکانه ات . رهگذر کوچه های عشوه

و ناز و دلبری

نیستی وگرنه میان من و تو ، بوسه نداده ای نبود .

تو فقط همزاد

تنهای بوسه ها ، عشق ها ناگفته ها واشک

هاهستی اینکه تنها

در آشیان کوچک خود بنشینی و رویایی ببافی به

اندازه همه

دنیای من ! دلم برای غم قلبت به خود می پیچد دلم

به حال خاطر

ناخوشت گریه می کند دلم برای غصه هایت می

سوزد دلم برای

دلتنگی هایت می گیرد دوستت دارم بهترین من!

نوشته شده در شنبه 14 آذر 1388برچسب:,ساعت 10:11 توسط رویا| |

 

به من مومن نگو وقتی که حتی واسه یه لحظه هم عاشق نبودم

به من که این همه از رستگاری فقط دم می زدم عاشق نبودم یه

عمری از دلم ترسی نداشتم دم آخر منو دیوونه کرده حالا می

ترسم این دیوونه حالی یه روز از من جدا شه بر نگرده چه آسون

اشک معصوم تو یک شب چکید و دامن دینم رو تر کرد غبار عادت و

از قلب من شست نمی دونم چطور شد ،اما اثر کرد همه دارو

ندارم مال چشمات اگه پشتش بهشتی باشه یا نه اگه دنیای من

پیش از قیامت داره با چشم تو می پاشه یا نه به من مومن نگو

وقتی که حتی واسه یه لحظه هم عاشق نبودم ...

نوشته شده در شنبه 14 آذر 1388برچسب:,ساعت 9:56 توسط رویا| |

 

 سلام ، می دانم پشت واژه ها پنهان شده ای ، می دانم

مدتهاست که سکوت را نمی شکنی اما من حق دارم یک سلام

ساده از تو نصیبم بشود. تو همزاد من ! یک ترانه دلنشین از بودن

بخوان ، من مست عاشقانه های تو هستم به خدا واژه ها بیمار

می شوند وقتی سکوت می کنی۱ عطر خیال تو دست از سرم بر

نمی دارد من که این همه غمگین نبوده ام پس چیزی بگو ! هی

همزاد بی قرار من ! از نور ، ستاره ، خورشید ، از ارغوان ، آفتاب

سکوت سکوت سکوت یعنی چه ؟! نگاهت می کنم خاموشی ! در

اغوش می گیرمت سردی ! چشمانت ...! چشمانت مضمون گریه

های شبانه است. تو را چه شده ؟! صبح زیبای بهار هم برایت

ترانه باران می شود ، هی می باری هی می باری هی می باری

ساده بگو ! دلت نمی خواهد به خانه باز گردی ؟! مرهم

گفتگوهای من ! اینجا تمام دارایی من بوسه های نداده و عشق

بی نشان توست من از خواندن ترانه ای بی نام تو وحشت دارم .

من از راز بی حضور تو وحشت دارم . حالا دیگر می دانم ، سکوت

واژه هایت پراز بغض و اشک و آه است. روزی بر ساحل دریا ،

بوسه نثار گناهی خواهد شد که بهانه ای جز سلام نداشت . پس

سلام تنها همزاد گناه من ، عشق!!!

نوشته شده در شنبه 14 آذر 1388برچسب:,ساعت 9:55 توسط رویا| |

 

چشمان عشق سرشار از اشکی بود که سرازیر شدنش آرزویی

بود دیرینه برای قلب خسته ی عشق تنها به گوشه ای می

نگریست وانتظار تلخی وجودش را فرا گرفته بود. اطرافش را هاله

ای سیاه و پرنیرنگ گرفته بود و عشق در جستجوی پرتوی کوچکو

ناچیز از نوری بود که روزنه ای برای دیدنش یافت نمی شد. از دور

درختی پیدا بود،خشک و بی جان،که پیرمرد تکیده و ژنده پوشی

در زیر سایه ی بی جانش آرمیده بود. عشق از میان آن همه خنده

های دل فریب راهی را پیدا کرد و بسوی پیرمرد رفت نزدیک

شد،چشمانش گویی حکایتی داشت از دردی نهان که سو را از

دیده اش گرفته بود. عشق سلامی گفت! پیرمرد پیکر رنجورش را

بر روی خاک تکانی داد و به آرامی سلامش را پاسخ گفت عشق

نامش را پرسید! پیرمرد به آرامی پاسخ داد:مرگ هستم،آری نامم

مرگ است!!! عشق گویی رنگ باخت و رعب عجیبی دلش را فرا

گرفت. عشق به مرگ گفت:آیا آنجا را میبینی؟آنان همه دوستان

منند! مرگ پاسخ گفت:آن هاله ی سیاهی را میگویی!؟ عشق

پاسخ بداد:آری لبخندی زهرآگین لبان مرگ را جنبشی داد که

تلخیش وجود عشق را نیز در بر گرفته بود دیگر تحمل ماندن

نداشت!!! عشق باردیگر از مرگ پرسید: ای مرگ،چگونه است که

من در نزد مردم انقدرشیرین هستم و تو انقدر تلخ؟ مرگ پاسخ

بگفت: بخاطر دروغ هایی که در تو هست و حقیقتی که در من!!!

نوشته شده در شنبه 14 آذر 1388برچسب:,ساعت 9:52 توسط رویا| |

نوشته شده در چهار شنبه 11 آذر 1388برچسب:,ساعت 11:37 توسط رویا| |


Power By: LoxBlog.Com